نگارا در غمت جانم حزین است


بهر جزو دلم در وی دفین است

ترا رحمی بباید یا مرا صبر


چه سازم چون نه آنست و نه اینست

امیر حسن را خوی آنچنانست


اسیر خلق را عشق اینچنین است

تقاضای جناب حسن آنست


تمنای خیال عشق این است

دلم تا خستهٔ ابرو کمانیست


بهر جایم بلائی در کمین است

چه سازم با دل سودا پرستی


که بهر بیغمان دایم غمین است

چه سازم با جفای بیوفائی


که آئین شکست و عقل و دین است

همانا رأی و حکم او همانست


همانا سرنوشت من همین است

بلی دلدار با من آنچنانست


از آنحال دل فیض اینچنین است